جشن ازدواج آیشل

بخش هشتم

خوش­تر از این در جهان، خود چه بوَد کار؟ 

دوست، برِ دوست شد، یار، برِ یار

خانم آیشل سانچز، یکی از دانشجویان مشتاق آموختن زبان فارسی در کلمبیاست. از حدود دو ماه پیش اصرار می­کرد که باید دعوت او را برای شرکت در جشن عروسی­اش بپذیریم. برای ما هم فرصت خوبی بود تا از نزدیک، آداب و رسوم مربوط به این جشن را در این کشور ببینیم. آیشل علاوه بر تحصیل، در یکی از بزرگ­ترین فروشگاه­های زنجیره­ای اینجا (فارماتادو) کار می­کند. خانوادۀ عروس و داماد اما در شهر «فوساگاسوگا» زندگی می­کنند. از بوگوتا (پایتخت کلمبیا) حدود سه ساعت به سمت جنوب کشور. یکی از دوستانش را مأمور کرده­بود تا ما را بدان شهر ببرد و شب بازگرداند. ساعت 11 صبح حرکت کردیم و از زیبایی حیرت­افزا و وصف­ناپذیرِ جاده هرچه بگویم کم است. سراسر دار و درخت و کوه­های بالابلند و سبزپوش و سربه خدا کشیده و شهرک­ها و روستاهای بسیار زیبا و گله­های پراکندۀ گاو و گوسفند و اسب­هایی زیبا و پروار در دل این طبیعت بکر و خوان نعمت گسترده. و چه بوی علفی می­آمد!دوستی که همراه ما بود، از تاجران خرده­پای زمرد است. از نظر کمیت، کلمبیا مقام اول را در زمرد جهان دارد. زمردش بسیار خوشرنگ و گران­قیمت است. همسر وی نیز سناتور یا نمایندۀ مجلس و از فعالان سیاسی و اجتماعی اینجاست. مردی بسیار خوشروی و خندان و خوش سخن با انگلیسی شکسته بسته اما مفید و گره­گشای. 


ساعت 13 به شهر کوچک و سرسبز فوساگاسوگا رسیدیم و به مجتمعی مسکونی رفتیم که تازگی­ها ساخته­اند و چه معماری فوق­العاده زیبایی! خانه­های ویلایی به سبک آمریکای شمالی که یادآور ویلاهای لوس­آنجلس و واقعاً زیباتر از آن­هاست. با دیدن این ساختمان­ها به این فکر افتادم که در انبوه­سازی­های کشورمان، چقدر اصل زیبایی و چشم­نوازی، دست کم گرفته می­شود! البته سستی و ناتندرستی اصل و پی ­­و مواد و مصالح را نیز بدان بیفزایید و آنگاه پیدا کنید پرتقال­فروش را! استفاده از رنگ­های زرد و سرخ و طرح­هایی امروزین و چشم­نواز در دل زیباترین درختان و گل­های دنیا، بهشت کوچک و جمع و جوری فراهم کرده بود و خوشبختانه دیدنش رایگان بود! به تأیید نشنال جئوگرافی، آب و هوای این شهر، از بهترین و پاکیزه­ترین و مطبوع­ترین­ها در جهان است. جای شما واقعاً سبز! ابتدا به خانۀ شاه­داماد و همراه با خانوادۀ داماد به کلیسا رفتیم که قرار بود مراسم عقد آنجا برگزار شود. کلیسایی بزرگ و لبریز از مردمی مهربان و ساده­دل که آمده بودند در این شادی شیرین، شریک شوند و برای نیک فرجامی این دو کبوتر عاشق دعا کنند. ما را مهمانان ویژه معرفی کرده بودند. کشیش جوان و خوش­تیپ و خوش­پوش و مسئولان کلیسا به گرمی و صمیمانه از ما استقبال کردند. در برخورد نخست، نوع پوشش ایرانی و حجاب همسرم برای آن­ها بسیار تازگی و جای پرسش و کنجکاوی داشت. ما را در صف نخست کلیسا نشاندند و خانم جوان، زیبا، مهربان و خوش­قلبی به نام جنیفر [لطفاً با جنیفر لوپز اشتباه نگیرید] آمد و کار ترجمۀ تمام برنامه، اعم از سخنرانی کشیش جوان و خوش­تیپ و دعاها و مراسم و جزئیات عقد را برای ما بی کم و کاست از اسپانیایی به انگلیسی ترجمه کرد. ابتدا عروس و ساقدوشان و مشایعان که دختران و پسران کودک و نوجوان زیبایی با لباس­های یکرنگ بودند (پسران با کت و شلوار مشکی و دختران با لباس بلند سبزآبی)، در میان تشویق پرشور مردم وارد شدند و عروس در کنار داماد ایستاد و دعاها و اندرزها و سرانجام خطبۀ عقد خوانده شد و حلقه­های زرین اسارت شیرین عشق، رد و بدل شد و با دعاها و سرودهای معنوی زیبا و آهنگینی که جمعیت یکپارچه با شور و شوق، همراهی و همنوایی می­کردند و طنین دلنشین آن در فضای باصفای کلیسا می­پیچید، آیشل و کارلوس، پیمان عزیز زناشویی بستند و باز در میان تشویق و دعای مردم شهر به حیاط کلیسا بازگشتند. پیش از این در فیلم­ها اینگونه مراسم را دیده بودم اما حضور زنده و تجربۀ حال و هوای شاد و معنوی این مراسم، برای ما بسیار خاطره­انگیز بود. پس از آن بنا به رسم همیشگی کلیسا، چون ما مهمان ویژۀ آنان بودیم، جنیفر جداگانه برای من، همسر و دخترم دعای ویژه خواند و چه دعای درخشان، امیدبخش و روحانی­ای! با چه توجه و مراقبۀ زلالی! با تمام وجود و آهسته و با حوصله، ما را دعا کرد و از جانب خداوند، به ما قول سعادت و شادی و پیروزی داد، دل­های ما را فرشته­وار به آسمان گره زد و ما را با کوله­باری از زلالی و خوشدلی و بالندگی روح به خداوند سپرد.

من مست بودم مست

اما لحظۀ پاک و عزیزی بود ... .

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

منت خاک درت، بر بصری نیست که نیست

بیرون که آمدیم، در حیاط کوچک و با صفای کلیسا، با موجی از مهربانی و مهمان­نوازی و لبخند بی­دریغ، لبخند بی­مضایقۀ چشم­های مردم ساده و صمیمی این بخش کلمبیا روبه رو شدیم. چقدر با ما عکس یادگاری گرفتند و خوش و بش کردند و چه دوستی­های شگفت و دلنشینی و چه همدلی­ها و همزبانی­ها حتی در نگاه­ها و بی­زبانی­ها بود! تمام مردم حاضر در کلیسا یکدیگر را برادر و خواهر می­دانستند و برادر و خواهر صدا می­زدند. به ما می­گفتند هرچند دین و آیین ما با یکدیگر تفاوت دارد، اما دل همۀ ما برای خوبی و پاکی و صلح و برادری در تمام جهان می­تپد.


به لبخند آیینه­ای تشنه­ ام                    به آغوش بی کینه­ای تشنه­ام 
بیا تا به لبخند، عادت کنیم                    به این راز پیوند، عادت کنیم
کسانی که از عشق، دم می ­زنند               چرا بین ما را به هم می­زنند؟ 
«دکتر کاووس حسن­لی»

پس از کلیسا برای شرکت در جشن، به جایی بسیار باصفا و زیبا رفتیم. مجتمعی از همان نوع که گفتم. ساختمان­های ویلایی خوش­طرح و دلربا و در میان محوطۀ آن، روبه روی استخری با آبی آبی، پاک و زلال، سالن-آلاچیق زیبا و چشم­نوازی که برای اینگونه برنامه­ها طراحی شده و مراسمی شاد، صمیمانه و به یادماندنی. آیشل که سال­ها پیش، از نعمت وجود پدر محروم شده­است، مرا پدر ایرانی خود صدا می­زد و آن شب خوشحال بود که من جای پدرش با مردم سخن بگویم. او حتی قصد داشت در مراسم کلیسا، من و همسرم را پدرخوانده و مادرخواندۀ خود معرفی کند؛ اما چون این کار، مراسم ویژه­ای داشت، به همین حضور ما اکتفا و دل خوش کرده بود. آن شب، از من هم خواست تا چند جمله با مهمانان سخن بگویم. من هم از لطف و مهربانی، مهمان­نوازی و برادری آنان، از دعای زیبای جنیفر و از عشق سخن گفتم و شعر «تو را دوست دارم» قیصر امین­پور را به زبان شیرین فارسی خواندم، به انگلیسی ترجمه کردم و آیشل حرف­های مرا برای مهمانان به اسپانیایی ترجمه کرد و پس از آن، خانوادۀ عروس و داماد چه ژرف و گرم از ما تشکر کردند! برق مهربانی و بی ریایی در چشمان پاک آنان دیدنی بود.

راست چون سوسن و گل، بر اثر صحبت پاک                بر زبان بود مرا، آنچه تو را در دل بود                 
«حافظ»

و شامی ساده و مختصر که هیچ بویی از تکلف و اسراف و تجمل و خودنمایی و رقابت و چشم هم­چشمی و اشرافی­بازی و شکمبارگی نداشت. ساده، خودمانی و فراموش­ناشدنی. اهالی کلیسا چونان خانواده­ای در این برنامه همراهی و همکاری داشتند. این همه خوبی و سادگی و طراوت روح و جان، برای ما تازگی داشت. نوبر بود. روز و شبی عزیز و به یادماندنی در شهر فوساگاسوگای کلمبیا. برای این دو جوان، آرزوی شادی و نیکبختی دارم و به خدایشان می­سپارم. 


عشق، شادی است؛ عشق، آزادی است                         عشق، آغازِ آدمیزادی است 


دکتر بهادر باقری