!دانشجویان شاعر من
بخش ششم
تدریس به دانشجویان خارجی، یکی از شیرینترین و خواستنیترین تجربههای زندگی من است. از سال 1379 بدین سوی، با گروههای دانشجویی فراوانی از سراسر جهان، کلاس داشتهام. چه در دورههای دانشافزایی که در ایران برای آنها برگزار میشد و چه در دورههایی که در اوکراین (دو سال) و بنگلادش و ارمنستان (هرکدام دو هفته) داشتم و چه اکنون که در کلمبیا سرگرم آنم.
وقتی میبینی دانشجویانت با شور و شوقی وصفناپذیر، زبان و ادبیاتت را نرمنرمک میآموزند و با آن عشق میکنند، لذتی ژرف و شگرف به تو دست میدهد. وقتی آلینا در اوکراین به زیبایی این ترانه را میخواند: «یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم، طاقت نداره دلم، بی تو چه کنم؟» وقتی لنا با لحن و آهنگی زیبا و با احساسی غریب میخواند:
«من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارم»
وقتی اشتباهات شیرینِ زبانی و شیرینزبانی آنها را میبینی، هرکدام برایت خاطرهای میشود و به یاد این شاهبیت حافظ میافتی:
ترکان پارسیگو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت، رندان پارسا را
وقتی این بیت را یاد میگیرند و برق شادی را از درک معنای آن در چشمهایشان میبینی:
تو مثل باران بهاری، دوستت دارم
بر من بباری یا نباری، دوستت دارم
از کار و بارت شادمان و شکوفا میشوی. لنا یک روز میگفت: آقای باقری! دلم برای شما یک ذره تنگ شده! (ترکیبی از: دلم تنگ شده و دلم یک ذره شده!) روزی اصطلاحات و تعارفهای خاص ایرانی را به آنان درس میدادم و برای مثال گفتم در مراسم ختم باید بگویید: «ما را در غم خود شریک بدانید.» لنا سویستون پرسید: آیا در مراسم عقد و عروسی هم به داماد و عروس میتوانیم بگوییم: ما را در عشق خود شریک بدانید؟ گفتم: وای! این کار خطرناکی است. عشق، شریکبردار نیست، دختر!
یک روز گفتم: در فارسی به بچۀ بز میگوییم بزغاله. حالا بگویید به بچۀ گاو چه می گوییم؟ باز لنا گفت: معلوم است: گاوغاله!
پس از دو سال آشنایی و دوستی، واپسین جلسۀ کلاس با بچههای مهربان اوکراین، دیدنی و به یادماندنی بود. رسم آنان چنین است که وقتی یکی از بستگان نزدیک و صمیمیشان به سفری دور و دراز میرود؛ او را بر صندلی مینشانند، دستادست، دور او میگردند و ترانهای دلکش و حزنانگیز میخوانند و او را بدرود میگویند. این مراسم زیبا را برای من هم برگزار کردند و چه گریهها و ابراز احساسات پاک و انسانی نابی بود!
تا خواستم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست
هنوز هم، دوستانی یکدل و همراهیم و کمابیش از حال و روز یگدیگر خبر داریم. من در کلاسهایم از شگردهای گوناگونی بهره میبرم و میکوشم کلاس، شکلی کارگاهی و شاد به خود بگیرد. برایشان قصه میگویم و آنها آن قصه را بازی میکنند؛ با هم فیلم سینمایی ایرانی میبینیم و در بارۀ آن گفتگو میکنیم؛ به ترانههای زیبا و ماندگار ایرانی، گوش دل میسپاریم و با هم زمزمهاش میکنیم و گاه از آنها میخواهم با واژگان تازهای که آموختهاند، متنی زیبا بنویسند و یا شعری ناب بسرایند!
باورتان می-شود؟ امروز با دانشجویان ترم نخست زبان فارسی، کلاس داشتم و به آنان کمک کردم تا این شعر زیبا را بسرایند. من تنها ویراستار شعر آنان بودهام و تخیل و ترکیب کلام و تصویرسازی و القای درست حس و حال، کار خود خود دانشجویانی است که تنها دو ماه و نیم از آشنایی آن ها با زبان موسیقایی پارسی میگذرد! کاش بودید و شوق و ذوق این نوآموزان را هنگام سرودن این شعر سپید میدیدید! سرتان را درد نیاورم. اینک شعر فارسی بچههای خوب، مؤدب و خوشذوق کلمبیا را بخوانید:
چشم تو عسل است
دکتر بهادر باقری